جدیدترین پست

حمله نیروهای ارتش عراق به قرارگاه اشرف ۱۹ فروردین ۱۳۹۰

این وقایع مربوط به ضدو بندهایی است که رژیم خمینی با دولت عراق برای نابودی مجاهدین است. حمله نیروهای ارتش عراق به قرارگاه اشرف ۱۹ فروردین...

هنرمندان مقاومت


زری خانم

وقتی زری خانم بسرعت از پیچ وخم کوچه های جنوب تهران که مثل مار پیچ وواپیچ بود می گذشت ساعت از ۵و نیم بعداز ظهر گذشته بود وهوا کم کمک داشت تاریک می شد .
او با خودش فکر می کرد: مردها چقدر راحتند . اگه من بجای چادر یک مانتو شیک ویک کوله‌پشتی بچه داشتم سرعتم دوبرابر الان بود. واین بچه بیچاره هم اینهمه تکان نمی خورد.
در همین افکار بود که ناگهان متوجه گاری میوه‌فروشی که توی کوچه پیچید، شد. انگار گاری را سایز کوچه ساخته  بودند. به بهانه بچه مکثی کرد وزیرچشمی به دونفری که پشت گاری می آمدند،نگاهی انداخت . انگار حسی به اومی گفت خطر خطر. چون قیافه آنها به پاسداران شبیه بود .
 ترسی توام با نگرانی سراپای وجودش رو فرا گرفت . فکرکرد که اگه دستگیر بشه،  بچه اش چی میشه . سرنوشت او وشوهرش حسین آقا که اصلا چیزی از کارهای او نمی دونست به کجا می کشه .
فکر کرد اگه به او ایست بدهند راه فراری ندارد . برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. خدای من تا چشم کار می کرد، دیوارهای بلند وبدون کوچه فرعی.
بچه رو بوسید وگفت . پسرم اینجا دیگه آخر خطه. اگه برات مادر خوبی نبودم آن دنیا من را ببخش. زری خانم نمی خواست بهر قیمت دستگیر یا تسلیم اونها بشه. صدای ایست همه چیز را روشن کرد.
اما دراین بین فقط آن صدا نبود که زری خانم شنید. بلکه صدای دیگری هم توجه‌اش را جلب کرد.
ملیحه خانم ، ملیحه خانم ، اشتباه رفتی بیا بیا. اینجاست و از او می خواست که بطرف او بره.
این صدای یکی از خانم های اون کوچه بود که فاصله‌اش بیش از ۲۰ متر بااو نبود .
زری خانم ابتدا شک کرد ولی در کسری ازثانیه با یه حساب عقلی محض، بدون معطلی به سمت خانم رفت وهمدیگر را چنان در آغوش گرفتند که تو نگو صد ساله همو می‌شناسن. بعد هم بسرعت وارد خانه شدن.
نیم ساعت بعد زری خانم با بچه‌اش ، همراه پیرمردی که همسر آن خانم بود. از درخانه‌ای که درش به خیابان اصلی باز می شد،  خارج وبا تاکسی از آن منطقه دور شدند.
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود. زنگ تلفن خانه حسین آقا که دلش مث سیروسرکه می جوشید،  بصدا درآمد .
حسین آقا.
بله. شما
من یکی از دوستان زری خانم هستم. می خواستم بگم نگران او وبجه نباشید. صدا اینقدر مهربان بود که انگار آب یخ روی قلب اوریخته باشند. آرامش کرد.
صدا یهو عوض شد . وحسین آقا آهی کشید. زری تویی. تو رو بخدا بگو چی شده من که دارم می میرم.
حسین آقا. ببین الان نمی تونم بگم. فردا صبح میام خونه وهمه چیز رو برات تعریف می کنم . غذات رو گذاشتم توی فٌر تا گرم بمونه. باشه؟؟
حسین آقا که گیچ شده بود تا بیاد بپرسه، تلفن قطع شد.
سالهای بعد که میثم پسر زری خانم برایم تعریف می کرد . فهمیدم که آن خانم تمامی موضوع را دیده بود وحاضر نشده بود، زری خانم بدست پاسداران جهل وجنایت بیفته.
زری خانم  وحسین آقا در تابستان ۶۷، بدست جانیان آدمخوار حلق آویز شدند وبه شهادت رسیدند اما میثم برای تداوم راهشان به ارتش آزادیبخش پیوست تا نه فراموش کنه ونه بر این جانیان ببخشه.
والبته ما امروزدر جنبش دادخواهی فریاد زری خانم وحسین آقاها هستیم که بر طناب دار بوسه زدند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر