درد دل زهرا خانم
زهراخانم در حال چرت زدن با خودش نجوا میکرد. خدایا مگه ما
چه بدی به کسی کردیم که باید این همه بلا سرمون بیاد. دوپسر نازنینم رواینها اعدام
کردند. قبر یکیش اصلا معلوم نیست کجاست. دخترعزیرم توزندانه وداماد بیچاره ام هم
فراری. این طفل معصوم هم از روزی که چشم باز کرده نه مادر دیده ونه پدروالان که
مریض شده نمی دونم چکارش کنم. شوهر بینوایم یک پاش تو شهر جنگ زده ویه پاش اینجا.
هربار که برای ملاقات زندان می رم باید کلی هم حرف از این وحشی ها بشنوم. بلاخره
وضع ما چه خواهد شد.
با این حرفها خوابش برد وتوی خواب دامادش محمد آقا را دیدکه
میگفت: زهرا خانم، ناراحت نباش خدابزرگه وداد ما را از اینها خواهد گرفت. ازخواب
پرید وچادربسراز تلفن سر کوچه به خونه ای که دامادش اونجا بود، زنگ زد. فردا صبح محمد
آقا سر قرار، پسرش رو از زهراخانم تحویل گرفت وبعد از یه هفته درمان، سر همان
قرارتحویلش داد وبا قدردانی وتشکراز او گفت: مادرناراحت نباش ما مجاهدین برای
همین چیزها بدنیا اومدیم و برای خوشبختی مردم از همه چیزمون باید بگذریم. محمد آقا
دست زهرا خانم رو بوسید وبرای ادامه کارش رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر