به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهرهی تو
حجت موجه ماست
![]() |
مسعود رجوی رهبر مجاهدین خلق ایران |
آن روزها
کسی نبود که شعار « حکومت عدل علی با انتخاب رجوی » را نشنیده باشد. دیواری نبود
که کلیشههای تصاویر مسعود رجوی روی آن نقش نبسته باشد. شعارها و تصاویر یا روی
دیوارها و پلاکاردهای چند متری نوشته شده بود ویا روی تراکتهای رنگی همراه با عکس
برادر مسعود میان مردم توزیع میشد. چرا که انتخابات ریاست جمهوری در پیش بود. همه
در جنب و جوش بودند. پیرو جوان، زن ومرد، بچه مدرسهایها همه و همه... ما هم که
بچه مدرسهای بودیم نه تنها در فعالیتها به بزرگترها کمک میکردیم بلکه این جملات و
شعارها را حفظ میکردیم. اگر چه که از آن چیزی نمیفهمیدیم. هر روز که مدرسه تعطیل
میشد کیف و کتاب را کناری میانداختم و بدو بدو به چهارراه سرسبز میرفتم. در آنجا
بعد از ظهرها همیشه بساط کتاب و نشریه پهن بود. کتابها و نشریات سازمان را می
فروختند. خودم را میان آنها میانداختم تا مرا هم در کارهایشان شرکت دهند. خودم را
که بین آنها میدیدیم احساس غرور میکردم. از اینکه روی من حساب میکردند و مسؤلیتی
میدادند غرق شور میشدم. درانجام کارها سراز پا نمیشناختم. از هیچ کاری هم سرباز
نمیزدم. چون میخواستم دفعهی بعد کارهایی که بزرگترها نجام میدادند را به من هم
بسپرند. گاهی روی یک صندوق میوه چند کتاب
برایم میچیدند و همان جا می فروختم و گاهی هم چند تا نشریهی مجاهد به دستم
میدادند و میگفتند که کنار بانک بایست و بفروش. نشریه هم باید طوری میگرفتم وبه
سینهام میچسباندم که همه ببینند. گاهی هم تراکتهای تبلیغاتی را باید میان مردم
پخش میکردم. اینها دیگر پولی نبود. یعنی هر کس را که سر راه میدیدم یک عدد به او
میدادم. تراکتها کوچک و به اندازهی کف دست بود. با رنگها مختلف. روی هر کدام هم
یک شعار وکنار هر شعار عکس برادر مسعود. البته بزرگترها کارهای دیگری هم میکردند.
آنها در گوشهای چند نفر را جمع کرده و با آنها صحبت میکردند. نمیدانستم حرفهایشان
چی بود. ولی خیلی دوست داشتم من هم مثل آنها باشم.اگرچهکه چیزی نمیدانستم و بلد نبودم،
همین که اسم مرا بچه مجاهد و بچه میلیشیا میگفتند غرق در غرور میشدم.
داریوش به
من میگفت سر چهارراه بایست و هر موقع که دیدی این چراغ راهنما، قرمز شد یعنی
ماشینها ایستادند، بدو وسط خیابان و از میان ماشینها رد شو و یک تراکت داخل هر
ماشین بینداز و دور شو. بعد هم یک دسته تراکت به دستم میداد و دستی به سرم میکشید
و آرام به پشتم میزد و میگفت برو.
چهار راه
سرسبز بعد از ظهرها نسبتا شلوغ میشد. ترافیک سنگین بود. به همین خاطر تراکتهایم
خیلی زود تمام میشد. حین کار وقتی صدای بوق ماشینها بلند میشد میفهمیدم که چراغ سبر
شده و سریع باید خودم را به کنار خیابان
برسانم. کار جذابی بود. آخر شب که کارمان
تمام میشد از من سؤال میکردند آیا نکتهای نداری؟ ( رسمی که بعدها در سازمان به
آن جمعبندی آخر کار میگفتیم)
یک روز
بعد از ظهر داشتم تراکتها را میان خودروها پخش میکردم و داخل خودروها میانداختم،
همین که دستم را از پنجرهی خودرو داخل بردم، یکدفعه احساس کردم یکی دستم را محکم
گرفت. قدم اجازه نمیداد که او را ببینم و زورم هم نمیرسید که دستم را از دست او
بیرون بکشم. بدنم به درب خودرو چسبیده بود و با دست دیگرم مراقب بودم که تراکتهایم
از دستم نریزد. سرم را بلند کردم . رانندهی خودرو به من نگاه کرد و از من پرسید:
بچه، بگو ببینم این رجوی که داری برایش کار میکنی چرا در زندان اعدام نشد و بقیه
دوستانش اعدام شدند؟ رنگم پرید. البته که
من برای او هیچ پاسخی نداشتم و او هم میدانست که این سؤال را از چه کسی بکند و از
چه کسی نکند. این اولین باری بود که چنین حرفی را میشنیدم. لحظات به سرعت از ذهنم
گذشت. نمیدانستم چی بگویم. اعدام! مسعود! زندان! آزادی از زندان!... و اصلا چرا
میخواستند مسعود را اعدام کنند؟ مگر چه کار کرده بود؟ چه کسی میخواست مسعود را
اعدام کند؟ و... همه چیز در ذهنم بود الا یک چیز و آنهم جواب.
به
کارم ادامه دادم. طبق روال هر شب در
انتهای کار جلوی بانک جمع شدیم و حلقه زدیم. به داریوش موضوعی را که برایم اتفاق
افتاده بود را تعریف کردم. بعد هم از او پرسیدم که این جور مواقع چی باید بگم؟ داریوش
و بقیهی بچهها که ایستاده بودند همه خندیدند. داریوش به بیان ساده توضیح
داد که این روزها چون میخواهند چهرهی مسعود را خراب کنند و جلوی انتخاب شدن مسعود
را بگیرند، به هر کسی که میرسند این سؤال را میکنند.
داریوش
میدانست که سن من اجازهی فهم این حرفها را نمیدهد و نمیتوانم وارد بحث شوم. اما
برای این که به من قوت قلب و اطمینان خاطر بدهد گفت: از این به بعد هر کس از تو
این سؤال را کرد؛ بگو: فشارهای سیاسی باعث شد که مسعود را اعدام نکنند. بگو سریع در رو!
از آن به
بعد این جمله را همه جا خرج میکردم. ادامهاش را نمیدانستم. ولی احساس قدرت
میکردم. داریوش در مقابل هر سؤالی یک جواب ساده به من یاد میداد و مرا پر میکرد.
آن موقع
که مسعود را شناختم و صدایش را شنیدم اصلا به این فکر نبودم که مسعود چرا اعدام
نشد. چرا مسعود زندانی شد. چرا آخرین بازماندهی مرکزیت است؟ اصلا مسعود نمایندهی
اسلام انقلابی یعنی چه؟ مسعود رو در روی
ارتجاع، مسعود فدای مطلق، مسعود امیدخلق، ...
یعنی چه؟ همه وهمه اینها، مسعود بودند اما « مسعود » ی که من دیدم وشناختم
نبود. چهره و سیمای مسعود بیآنکه او را ازقبل دیده باشی تو را به سمت خودش میکشید.
طنین صدایش که از عمق ایمانش خبر میداد هر قلبی را تکان میداد. از آن نوع چهره ها
که انگار او را سالهاست میشناسی..
برغم مدعیانیکه منع عشق کنند جمال چهرهی
تو حجت موجه ماست
عشق را
نمیتوان از میان سطور کتابها وبین کلام و بحث سیاسی تعریف کرد. آخر آن روزها، همه
دنبال بحث و مناظرهی سیاسی بودند وعیار هر کس را با تعداد کتابهایی که خوانده بود
محک میزدند. فکر میکردند که با کتاب و دفتر میشود عاشق شد. میتوان بدون عشق مبارزه
کرد. بالای دار رفت و می شود با درس و مشق تخت شکنجه را تحمل کرد و لب از لب باز
نکرد.
ایکه از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی
دانست
میلیشیای
مجاهد خلق که تنها پانزده بهار از عمر او
نگذشته بود، ولی سرفرازانه در مقابل ارتجاع سینه سپر میکرد و بالار دار رقص رهایی
سر میداد را چگونه میتوان با دفتر عقل توجیه کرد؟ که پای عقل سخت چوبین است. هر
سال که در این مسیر طولانی و پر نشیب و
فراز گذشتهها را مرور میکنم و غبار ایام بر خاطراتم مینشیند به عمق این کلام پدر
طالقانی بیشتر پی میبرم. روزی که آخرین دسته از زندانیان سیاسی از زندان آزاد شدند
و در منزل رضایی های شهید گرد آمدند، پدر طالقانی گفت: از اسم مسعود رجوی وحشت
داشتند.. از اسم موسی خیابانی وحشت داشتند...
آنها حتی
طاقت شنیدن نام او را نداشتند و ندارند. تا چه رسد به اینکه چهرهی او را تحمل
کنند. به خوبی میتوان فهمید که چرا بزرگترین خیانت خمینی قطع سلسله نسلی بود که
مسعود را ندید. خمینی تا میتوانست کشت . تا میتوانست اعدام کرد. حتی به جرم
هواداری. حتی به جرم داشتن یک سکهی دوریالی. چرا که صدای مسعود را شنیده بود و
اسلام مسعود را شناخته بود. مگر در روزگار فعلی، رژیم از چه چیزی میترسد؟ آیا از
این میترسد که جوانان به انحراف و بزه کاری کشیده شوند؟ یا ایکه اسیر اعتیاد و
فساد شوند؟ آیا از اینکه زنان و دختران ایران را در کشورهای خلیج به فروش میرسانند
واهمه دارد؟ آیا از این که هر روز فشار را برگردهی این ملت زیادتر میکند و آنها
را سرکوب میکند ودر کوچه و خیابان به دار میکشد واهمه دارد؟ آیا از زدن چوب حراج
بر ایران زمین شکی به خود راه میدهد؟ نه! نه ! اتفاقا خودش دنبال اینهاست. خودش
سلسله جنبان فساد و اعتیاد استو خودش منشا پلیدی است. سر این باندهای مافیایی و
فساد همین سران نظام است که میخواهد تمام نیروی جوان و مستعد کشور را اینگونه به
قهقرا ببرد تا مبادا جذب مسعود رجوی شوند. مسعود بارها و بارها گفته است که اگر
میتوانید یک ذره آزادی بدهید. یک لحظه تحمل کنید تا ما با مردم و جوانان میهنمان
حرف بزنیم.
بله!
بگذارید ما حرفهایمان را بزنیم تا بگوییم که مسعود کیست؟بگوییم که مسعود چکار کرده
و چکار میکند؟ بگذارید که او را به همه بشناسانیم. اما دریغ که این رژیم چنین توان
و ظرفیتی ندارد وتحمل نمیکند. اگر داشت که همان روزهای فعالیت سیاسی هار و افسار
گسیخته به میلیشیای جوان حمله نمیکرد. اگر داشت که دیگر دنبال این نبود که
میلیشیای نوجوان نشریه فروش را با سؤالات خود محکوم کند.
من ندانم که در نگاه تو چه رازی است نهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
این خاطره را قبل از انتشار نشریهی چند شماره قبل نوشته
بودم. وقتی در نشریه دیدم که تصاویر جدیدی از بهشت سکینه چاپ شده و اسامی شهدا را
خواندم در میان شهدا نام مجاهدشهید داریوش عابدینی را دیدم. در خاطرهی فوق نام
داریوش را که اسم بردهام هم اوست. آن روزها به خاطر دارم که مادرش بارها میگفت
که داریوش را در بهشت سکینه دفن کردهاند و مزار او را بعد از اعدام به مادرش گفته
اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر