خاطره ای از یک معلم زندانی
![]() |
معلم دلسوز |
معلم دلسوز
اولین بار که او را در زندان اوین دیدم احساس کردم سالهاست او را می شناسم. جعفرریاحی مهندس شیمی از دانشگاه شیرازبود.
اوسبزهرو وبسیار مهربان وخوش برخورد بود. بعد از کمی صحبت، به فوتبال وبعد هم به
زندگیش کشیده شد. به او ده سال حکم داده بودند. هوادار راه کارگر بود. دو پسرگل من
گلی داشت. بزرگتره هفت ساله و اسمش علی بود.خیلی آنها رادوست داشت.معلمی
بسیاردلسوز، دربوشهر بود.
تعریف می کرد:روزی
بدون مطالعه درس سرکلاس رفته بودم. موضوع درس، ماهی مرکب (هشت پا) بود. من که چیزی
نخوانده بودم شروع به تعریف از ماهی مرکب کردم .گفتم همان جانوری که کشتی ها را می
خورد وبسیار قوی وبزرگ است. دیدم دانش آموزان بّروبّر مرا نگاه می کنند. فهمیدم
چیزی غریبی گفتم. پرسیدم کسی سئوالی داره؟
دیدم یکی دستش را
نیمه بلند کرده ویکی هم می خواد بلند کنه وبقیه هم که دیدند من چیزی نگفتم یواش
یواش دستاشون بالا رفت. گفتم بگو. گفت آقا اینقدر که شما می گویید نیست. گفتم
چطور؟ گفت فردا بیاوریم شما ببینید؟
گفتم حتما.
فردا هرکدام از بچه ها، یک تشت پر از ماهی مرکب
که به اندازه کف دست بودند، سر کلاس آوردند. من که دیدم اوضاع خرابه، گفتم خوب این
یک جورشه. واون هم که من گفتم وتوی فیلم ها دیدیم، یک جوردیگش وقضیه رو فیصله
دادم.
او وبرادرش صادق در
قتل عام سال ۶۷ فقط بخاطردفاع از مجاهدین حلق آویز شدند وپدرشان نیز ازدرد فقدان
آنها، بر اثرسکته، فوت کرد. روحشان شاد باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر