جدیدترین پست

حمله نیروهای ارتش عراق به قرارگاه اشرف ۱۹ فروردین ۱۳۹۰

این وقایع مربوط به ضدو بندهایی است که رژیم خمینی با دولت عراق برای نابودی مجاهدین است. حمله نیروهای ارتش عراق به قرارگاه اشرف ۱۹ فروردین...

۱۳۹۷ اسفند ۱۶, پنجشنبه

داستانک (زباله گرد)

زباله گرد
داستانکی براساس واقعیتهای اجتماعی امروزما 
قربانیان نظام پلید آخوندی 

خورشید داشت با اینور زمین بای بای میکرد و می رفت که به مسولیتش در آنطرف برسه. 
دو تا کوچولو ژولیده هرکدام با یک گونی که از قدشان بسیار بزرگتر بود، وسط زباله ها می لولیدن. اما هرچه گشتند چیزی گیرشون نیومد.
حسن دست خواهرش نسرین رو کشید و گفت : نسی نا امید نشو بریم زباله بعدی. اما در درونش غوغایی بود. با خودش فکر می کرد خدایا، آیا ما هم آدمیم؟ اصن برای چی ما زنده ایم. وچرا اینطوریم و خیلی ها نیستند؟ 
ولی شکم گشنه این حرفها سیرش نمی کنه. بخصوص که نسرین خواهر کوچیکترش را خیلی دوست داشت وازدیدن گشنگی او درد خودش رو فراموش کرد.
حواسش رو جمع کردکه نسی چیزی از این ناراحتیش نفهمه. سیاهی شب با همه هولناکیش فرا می رسید ولی اونها هنوز چیزی گیرشون نیومده بود. با دست خالی هم نمیشد برگشت. صاحب کار که صاحب خودشون هم بود فقط پول رو می شناخت و بس واگه نداشتی کتک بود و کتک
یهو دردش بیشتر شد وقتی کتکهای شب قبل رو که نسی خوده بود را بیاد آورد.
به ذهنش زد: کاش یه مرگ موشی یا چیزی بود که هردو می خوردند واز شر این دنیای بی رحم نجات پیدا میکردند. 
صدای نسرین اون رو به خودش آورد. حسن گشنمه ، خسته شدم ، سردمه، میشه یه جایی بشنیم؟
تمام وجودش یهوآتش گرفت. باید کاری بکنه. تمام حواسش رو جمع کرد.اطرافش رو نگاه کرد. هیچ چیز برای خوردن، هیچ جایی برای نشستن وهیچ وسیله ای برای گرم شدن نبود.
حسن گونیش رو کنار زباله ای که نبش کوچه ای که به خیابان ده متری وارد میشد پهن کرد. نسی رو بغل کرد و گذاشت روی گونی و گونی رو دورش پیچید و گونی نسی رو هم روش کشید. یه ماچ از گونه اش گرفت وگفت: کمی صبر کن تابیام.
چراغ خانه ی روبرو روشن بود. وصدای دعوای چند نفر میومد. دعوا بر سر ارثیه مادربزرگشون بود.هرکدام سعی می کردند که سهم بیشتری ببره.
حسن در خونه رو زد واز دورهم چشم از نسی بر نمی داشت. در باز شد وجوانی قوی هیکل و شیک و پیک ظاهر شد. حسن انگار گالیور رو دیده باشه،  زبانش بند اومده بود اما با انگشتش نسی رو نشوند داد. جوان نسرین رو دید و همه چیز رو فهمید.
همراه حسن راه افتاد. وقتی دست نسی رو گرفت خیلی داغ بود و نسی از تب داشت میسوخت و بشدت میلرزید. 
جوان گونی و نسرین رو یکجا بغل کردو با حسن به خانه برد.
همسر جوان قوی هیکل تا این صحنه رو دید فریاد زد : روی دریای نفت نشستیم و این بیچاره ها اینطور دارند هلاک میشن اینها حرث ونسل ما رو نابود کردند. هزاران نفر مث این کودکان هستند که در این نظام هیچ حمایتی نمشن.
دعوای ارثیه خاتمه یافته بود.اونها حسن و نسی رو به فرزندی خودشون پذیرفتند.
وحالا نسرین و حسن همراه با پدر و مادرشون از فعالان حقوق کودکان وبشر در جامعه آخوند زده ما هستند.   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر